تاريخ : | 15:54 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 
 
 
 
اونی که واقعا دوستت داشته باشه
 
 
 

 
 
 
 
شاید اذیتت هم بکنه ولی هیچ وقت عذابت نمی ده
 
 
 

 
 
 
 
شاید چند روزی هم حالتو نپرسه ولی همه حواسش پیشه توئه 
 
 
 

 
 
 
 
شاید باهات قهر هم بکنه ولی هیچ وقت راحت ازت دل نمی کنه
 
 
 

 
 
 
شعرها و عکس های عاشقانه بهارجون

 

 

 

 
 
 
 


 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 13:41 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

 

دوست داشتن یعنی حتی وقتی مثل سگ و گربه به جون هم افتادیم.

 

 

شب پیام بده: آشتی نکردیما..من بدون تو خوابم نمی بره..!


MANO O ARTIM
تاريخ : | 13:15 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

بــــــا دیدنِ بـــــعضی صحـــنه هـا نه حق داری داد بـــــزنی،

نـه حـــــق داری گـــــله کنی،

چــــــون دیگـــه بــــه تــو هیچ ربطی نــــداره....

بـــا دیدن بــــعضی صحــــنه هــا فقـــط خــرد می شی!

یــــــه صحنه مثــل دیــــدنش بـــا یــه غــــریبـــه....

 

 

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 1:55 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیوونگی یعنی عکسشوهزاربارتوگوشیت نگاه کنی انگاردفعه اولته میبینیش مثله دیوونه هامحکم بوسش کنی وبعدبگی همش دلم برات یه ذره میشه...

 


 


 

 

 

به سلامتیه کسی که بیشترازهمه دوست داره...

 

 

 

 

شایدهرروزبی دلیل باهاش دعوات بشه ولی

 

 

 

 

وقتی ناراحتی

 

 

 

 

 

باهمه ی دنیامیجنگه تابه ناراحتیت پایان بده...


 

 

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 1:5 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

 

 
چقدر خوبه وقتی با عشقت قهر میکنی
 
و بر خلاف میلت میگی دیگه دوست ندارم !
 
نمیخوامت
 
این جمله رو بشنوی :
غلط کردی چه بخوای چه نخوای مال منی " ... !!!

MANO O ARTIM
تاريخ : | 23:8 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza
|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

جــزایــی بـالاتــر از ایــن
نیسـت كـه بـه كسـی یـا چیـزی كـه
قسمـت تــو
نیسـت ، دلــــــــ ببنــدی ....!!!


MANO O ARTIM
تاريخ : | 21:35 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza


 

 
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح

نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته
i

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 1:45 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

nothing can break our hearts in too.love

هیچ چیزی نمیتواند قلب مارا از هم جدا کند.

 

 

 


 

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 1:37 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

 

 

آدم باید یه "تو " داشته باشه

که هر وقت از همه چی خسته و نا امید شد

بهش بگه : مهم اینکه تو هستی ، گور بابای دنیا ...

به سلامتی تو ...

 

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 16:52 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

یـه رابــطه بـدون وحشـی بــازی کـه رابــطه نیـست ،

هـی بایـد مـوهاشو بکشـی ،

گــازش بگیــری ،

بزنــی بـا متــکا لــهش کنـی ،

بلنـدش کنــی بدویــی انـقد کـه از ذوق جیــغ بزنــه ،

حتـی تصورشـم بـاحــــاله .. .

MANO O ARTIM
تاريخ : | 16:49 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

دنیـ ــای عجیــ ـبی اسـ ــت ؛


تـــــ ــــو ،

همـ ــه چیــ ـز مـ ـن باشــ ـی

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 16:39 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

دلتنگی یعنی

دم به دقیقه به گوشیت نگاه کنی و

وانمود کنی داری ساعت میبینی...

MANO O ARTIM
تاريخ : | 16:13 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

 

تازگیا مد شده میگــن:

عشــقتو ول کــن اگـ ـ برگشت مالـــ خودتـــ،

اگــــ برنگشت از قبلم مالـــ تو نبوده!

آخــــ لعنتــے مگـــ دارے کفتربازی میکنـے ؟؟؟!!!


 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 16:7 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 آدم هـایِ خـوب از یـاد نمـیـرن !
از دل نمـیـرن !
از ذهـن نـمیـرن !
ولـی زودتـر از ایـنـ که فـکـرش رو بـکـنـی از پـیـشـت مـیـرن

MANO O ARTIM
تاريخ : | 21:57 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

عشــــ♥ــــق یــ ـعنـﮯ:

وقــتـﮯ ازت پـ ــرسیــבטּ چــﮧ نســبتـﮯ بـ ــا خآنـ ــوم בارﮮ?؟

سـ ـرت رو بـالـآ بــگیرﮮ و شجــاعانـﮧ بگـﮯ عشقمه

مـ ــیفهمـﮯ?؟

MANO O ARTIM
تاريخ : | 17:17 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

         

MANO O ARTIM
تاريخ : | 16:52 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

ارامش یعنی این که...

 

 

هر وقت قهر کردی مطمعن باشی تا وقتی که اشتی میکنی

 

هیچ کسی جاتو نمیگیره!

MANO O ARTIM
تاريخ : | 23:12 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

MANO O ARTIM
تاريخ : | 23:5 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

عاشقی یعنی بعد از دو ساعت اس ام اس بازی با عشقت

 

شب که دلتنگش میشی دوباره میشینی

 

 

همون اس ام اسای تکراری رو میخونی!!!

 

 

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 22:19 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

نوشته هايم را مي خواني…

 و مي گويي: چه زيبا!

راستي…

 

دردهاي آدم ها زيبايي دارد…؟!؟!؟!

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 20:26 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza


اینجا دنیاست...

جایی که وقتی زانوهایت را از شدت تنهایی و اندوه بغل گرفته ای

به جای همدردی

برایت سکه و پول می اندازند ....


 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 20:18 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

انگار کلمه [ر] اضافه است..!
به هرکی گفتم درکـــم کن...
دکـــــم کرد...!!!
 

 

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 20:8 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

علی رغم گذشت حدود ۱۰ سال از دوستی شون و ۱ ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میکردن و با نگاهشون همدیگه رو ذوب میکردن. هیچ کدومشون به یاد ندارن که تو این ۱۰ سال حتی یک بار با هم دعوا کرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میکردن و صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن.

هر جفتشون بعد از تعریف وقایع روزانه ساکت شدن و تو فکر فرو رفتن، تنها لحظاتی که سکوت بینشون بود برای این بود که هر دو فکر کنن و این بار هم مثل خیلی لحظات دیگه فکرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فکر میکردن که با وجود مشکلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی که داشتن با هم دوست مونده بودن و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن. اون شب کلی سر به سر هم گذاشتن و کلی با هم شوخی کردن.

ساعت ۸ شب برای شام بیرون رفتن و ساعت ۱۱ شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختی از چهره و چشماشون خونده میشد. ساعت ۱۲ بود که آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشید و دراز کشید و لحظاتی بعد پسره اومد و یکی از اون برق های شیطنت از چشاش بیرون زد و متکاش رو برداشت و رو زمین انداخت و رو زمین خوابید، این اولین باری بود که این کارو میکرد و دختر هم خشکش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متکاش رو برداشت و رفت پیش پسره و رو زمین خوابید و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: همیشه با همیم، تو خوبی و بدی و هیچ وقت هم نمیذارم از پیشم بری اقای زرنگ.

و بعدم لبهاش گونه‌های پسر رو لمس کرد و پسر هم اونو بغل کرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنیا مال تو و سختیهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.صبح روز بعد پسر ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شد و آبی به دست و صورت زد و حدودای ساعت ۸:۱۵ بود که اومد بغل کوچولوی خواب آلوی خودش و با صدای آروم گفت: عسلم پاشو ببین صبح شده، ببین خورشید رو که بهمون لبخند زده.

همیشه بیدار کردن دختر رو خیلی دوست داشت، بعدم دختر نیمه بیدار رو که بدش نمیومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل کرد و برد طرف دستشویی و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشک کرد و دختره که از این کارای پسره خیلی خوشش میومد و اونو میپرستید گفت: بسه دیگه، این جوری تنبل میشما و رفت صبحانه رو آماده کرد و با هم خوردن و روزی از روزهای خوب زندگیشون شروع شد.پسره موقع لباس پوشیدن بود که یه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روی یه مبل انداخت. این اولین باری نبود که دچار سر درد میشد ولی کم کم داشت براش عادی میشد،

دلش نمیخواست عشقش رو نگران کنه ولی انگار یه ندایی به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرک کشید و با نگاه به چهره پسره همه چیز رو فهمید و اومد پسره رو بغل کرد و گفت که امروز میره و جواب آزمایشهات رو میگیرم و میبرم دکتر…

جواب آزمایشها حدود یک هفته بود که آماده شده بود ولی پسر همش برای گرفتن اونا امروز فردا میکرد و بازم میخواست بهونه بیاره که دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهای پسر و گفت که حرف نباشه اقا پسر…من امروز میرم و میگیرمشون و میبرم پیش دکتر.

ساعت ۹ پسر از خونه بیرون رفت و دختر هم به طرف ازمایشگاه و بعدم مطب دکتر به راه افتاد و تو مطب دکتر بعد از ۱۰ دقیقه انتظار وارد مطب شد و حدود ۱۵ دقیقه بعد دکتر سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و به پرستار گفت که اب قند ببره و بعد از کلی ماساژ شونه‌های دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دکتر و پرستار از مطب بیرون اومد ولی تو خیابونا سرگردون بود و نمیدونست کجا میره، انگار با یه چیزی زده بودن تو سرش، مغزش قفل کرده بود…

خاطرات مثل فیلم از مغزش میگذشت و هیچ چیز نمیفهمید و انگار که اصلا تو این دنیا نبود. با هزار مکافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت کرد رو مبل و اشک بی اختیار از چشماش سرازیر شد و حتی نمی تونست جایی رو ببینه.

ساعت ها و ساعت ها بی اختیار می گذشتن و اون دیگه اشکی براش نمونده بود و دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشت.

اولین روزی بود که از صبح حتی یک بار هم به شوهرش تلفن نکرده بود و ۳-۴ بار هم شوهرش زنگ زده بود ولی اون حتی نمی تونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اینکه بخواد تلفن رو جواب بده.

ساعت ۶ شوهرش از شرکت بیرون اومد و خودش رو به گل فروشی رسوند و به یاد روز آشناییشون که مصادف با اون روز بود ۱۰ شاخه گل رز به مناسبت ۱۰ سال آشناییشون گرفت و به خونه رفت. برای اولین بار تو این مدت وقتی کلید رو تو قفل گذاشت، کسی در رو براش باز نکرد و اون خودش درو باز کرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو دید که رو مبله و داره به اون نگاه میکنه و یه مرتبه گریه به دختر امون نداد و اشکهاش سرازیر شد و پرید تو بغل پسر و طبق عادت این چند سالشون پسر ساکت اونو به طرف یه مبل رسوند و گذاشت تا گریه کنه و راحت بشه تا آخر سر همه چیزو خودش بگه…

یا دفعه صدایی تو گوشش گفت: دخترم تو ماشین منتظرتیم…نذار روح اون خدا بیامرز با گریه‌هات عذاب بکشه… انقدر اذیتش نکن.

صدای پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقیقا ۲۵ روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوی چشمش بود و اصلا باور نمیکرد که ۱۰ سال انتظار برای ۵۵ روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نمیخواست که گلش جلوی روش پرپر بشه.

اون عشقش رو بعد از ۱۰ سال و در عاشقانه ترین لحظات از دست داده بود و حالا حتی براش اشکی نمونده بود، یه نگاه به آسمون کرد و چهره عشقش رودید و با عصبانیت گفت: این بود قولی که به من دادی و گفتی هیچ وقت منو تنها نمیذاری! تنها رفتی؟؟!!

و صدای پسر رو شنید که گفت: گفتم که همه خوبی ها ماله تو و درد و رنج مال من!

روحش شاد...کیان محمدی

MANO O ARTIM
تاريخ : | 18:20 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

 

- دخترا اصلا بینی هاشون رو عمل نمی کنن.

- هیچ وقت موهاشون رو رنگ نمی کنن مادر زاد مش شدست.

 - هیچ وقت به هم دیگه چپ چپ نگاه نمی کنن و به هم
 

 

 

 

 

 

حسودی نمی کنن.

 - تمام طلا جواهراشون اصل اصله.


 - هرگزقبل از ازدواج ابروهاشون رو بر نمی دارن عمرا بردارن،

 

کی گفته بر میدارن،نه بابا بر نمی دارن که، مرتبش می کنن .

 - بی اجازه مامان و بابا هیچ وقت بیرون نمی رن.

 - به بهانه کتابخونه با دوستشون بیرون نمیرن.

 - اونقدر خواستگار دارن که نمیدونن به کدوم جواب بدن.

 - همیشه سر به زیرن اصلا به غریبه ها نگاه نمی کنن  !


 - بعد از ازدواج تازه میفهمن حروم شدن طفلیها خونه باباشون 

 

همه چیزداشتن.

 - روچشماشون اصلا لنز نمی ذارن، رنگش مادر زادی سبز و

 

 

آبیه و خاکستری و بنفش و زرد و قرمز و آلبالویی و اناری و

 - تا حالا تو زندگیشون با هیچ پسری حرف نزدن!!! 

 

 

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 15:50 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

دوستان عزیز نظر یادتون نره.

شما با کلیک بر روی کلمه <نظر>حتی بدون هیچ وب سایت یا ایمیل میتونید نظر بدهید.دوستان همچنین صفحات دیگر هم بازدید نمایید.

با تشکر...

MANO O ARTIM
تاريخ : | 13:20 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

 

چقدر خوبه بعضی از آدما بدونن که اگر چیزی رو به روشون نمیاری

 


“از سادگی نیست”

 

 


شاید دیگه اونقدر واست مهم نیستن که روشون حساس باشی !!!


 

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 11:50 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

    عاشقه واقعی اونیه که وقتی میخواد بره معشوقشا ببینه...

قبلش گوشیشا چک نکنه!!!

MANO O ARTIM
تاريخ : | 1:42 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

نبایـב یه مو از سرت کم بشه√!
ҳ̸Ҳ̸ҳ·•حق نـבارےغصه بخورے√، همیشه بایـב شاב باشے! ҳ̸Ҳ̸ҳ

·•
اجازه ناراحت شـבن نـבارے!√ ҳ̸Ҳ̸ҳ

·•
بایـבخیلے مواظب خوבت باشےҳ̸Ҳ̸ҳ

·•
فهمیـבے؟ ҳ̸Ҳ̸ҳ

·•
حق مریض شـבن هم نـבارے√! باشه؟ ҳ̸Ҳ̸ҳ
·•چون من בوســــــــــــــــ√ــــــــــــــــــتבارم

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 1:22 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

 

 

 

 "دل"...این کلمه بی نقطه...

 

 

 

 

 

گاهی تنگ می شود...

 

 

 

 

 

در حد "یک نقطه"


 

 

 

MANO O ARTIM
تاريخ : | 1:17 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 برای زندگی کردن دو چیز لازم است قلبی که دوستت بدارد و قلبی که دوستش بداری 

 

MANO O ARTIM